داستان کوتاه

"مردی ثروتمند" وجود داشت که همیشه پر از "اضطراب و دلواپسی" بود.

با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، "هیچ گاه شاد نبود."

او "خدمتکاری داشت" که "ایمان" در درونش موج می زد.

روزی خدمتکار وقتی دید مرد "تا حد مرگ" نگران است به او گفت:
ارباب!

آیا حقیقت دارد که خداوند "پیش از به دنیا آمدن شما" "جهان را اداره می کرد؟!"

او پاسخ داد: "بله"

خدمتکار پرسید:
آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما "دنیا را ترک کردید" آن را همچنان اداره خواهد کرد؟
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"

خدمتکار گفت:
پس "چطور است به خدا اجازه بدهید" وقتی شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟

* به او "اعتماد کن،" وقتی "تردیدهای تیره" به تو هجوم می آورند.

به او اعتماد کن، وقتی که "نیرویت" کم است.

به او اعتماد کن، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی؛ اعتمادت قوی ترین چیزها خواهد بود.

داستان کوتاه - مرد ثروتمند -

خدمتکار ,اداره ,کن، ,خداوند ,ثروتمند ,مرد ,به او ,او اعتماد ,است به ,اعتماد کن، ,که خداوند

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نمونه انشاء با موضوعات مختلف Elektrom Power Electronics لذت آشپزی آفتاب جاوید sibtorshbook مدهاي روز دنيا نیک نوشت seohama مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی